محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 16 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

اولین دندون کوچولوی پسرم

به نام خدای زیبایی ها دندون مروارید من سلام وای خدای من دقیقا همزمان با پا گذاشتنت توی ٩ ماهگی (١٥ فروردین٩٢)اولین دندون کوچولوی پسر مامان در اومد قربون دندون پسرم بشم فکر نمیکردم اینقدر بی سر و صدا دندون قشنگتونو ببینم خیلی خوشحالم پسر نازم تبریک میگم  شکوفه مامانی تازه این روزها بدون کمک کامل میشینی      دیگه داری زود زود بزرگ میشی آقااا من  و بابا خیلی ذوق زدیم بابایی میگفتن قربون پسر مظلومم بشم که اصلا واسه دندونش مارو اذیت نکرد میخوام واست یه آش دندونی خوشمزه درست کنم و اگه بشه واسه فامیلا ببرم دوست داشتم واست جشن دندونی بگیرم اما میدونی که مامانی سر کار میره و وقتش خیلی کمه حالا...
24 فروردين 1392

واکسن 6 ماهگی نی نی ما

به نام خدای عزیز فندق مامان سلام دیروز ظهر با بابا قرار گذاشتیم که بریم و واکسن ٦ ماهگی شما رو بزنیم واسه همین ساعت ١٢ بابا مصطفی اومدن اداره دنبالم و اومدیم خونه مامانی شمارو برداشتیم و رفتیم خانه بهداشت. اوناهم آخر وقت اداریشون بود و یه کم نق نق کردن که چرا این قدر دیر اومدین منم گفتم بابا من کارمندم و.. خلاصه اول قد و وزن نی نی منو گرفتن و شما شده بودین ٨کیلو ٢٢٠ گرم که خانومه گفتن ٢٢٠ گرم که وزن لباساتونه و محمد طاها خالص ٨ کیلو شده.... ماشاالله مامانی من و قدتونم ٧٢ سانتی متر بود و دور سرتون ٥/٤٤ . روی نمودار که ترسیم کرد دید وزنتون طبیعی ولی قدتون بالاتر از نمودار بود و گفت مامان باباش که قد بلند نیست پس به کی رفته نی نی که ق...
17 بهمن 1391

مامان زینب سر کارش برگشت

به نام دانای حکیم مرد کوچولوی مامان سلام امروز دومین روزیه که بعد از ٦ ماه مرخصی سر کارم برگشتم خیلی نگران بودم که چه جوری از پسر کوچولوم جدا باشم؟کجا بذارمش؟و... اما به لطف خدا مامانی سعیده قبوا کردن که نی نی منو نگهدارن خدا بهشون خیر زیاد بده البته خاله جونی هم کمک مامانی هستن دیگه دسته خاله جون گلمون درد نکنه دیگه فعلا برنامه اینه که من و بابا صبح ها شمارو میذاریم خونه مامانی و بابا منو میارن استانداری بعد از کار  من میرم خونه مامانی و منتظر میشم تا بابا بیان دنبالمون امیدوارم مامانی اذیت نشن تو این جریان شما هم سعی کن مثل همیشه پسر خوبی باشی عزیزم خیلی دوست دارم گل مامان می بوسمت شیرینم ...
2 بهمن 1391

همه ی روزهای شیرین زندگی

به نام آفریننده شادی بخش تفس مامان سلام همه ی این روزها برام عزیز و پر از خاطره هستن اصلا نمیتونم احساسم رو به تحریر بیارم بودن تو برام همه چیزه نمیدونم چه طوری از خدای مهربونم تشکر کنم بابت همه چیز فقط میخوام بنده ی خوبی براش باشم و ازش می خوام کمکم کنه شمارو درست تربیت کنم تا سرباز باوفای امام زمان (عج) باشی آمین این عکس ها رو برای یادگاری از این روزها میذارم همشون فاصله ی بین 4 تا 5 ماهگی شما آذر و دی ماه 1391 هستن دوست دارم شیرینم ...
16 دی 1391

اولین برف با محمد طاها جون

به نام خالق زیبایی ها فندقم سلام امروز 7 دی 1391 بود و از دیشب هوا شروع کرد به بارش برف و امروز منظره ی خیلی خیلی زیبایی به شهرمون هدیه کرد ما دیشب خونه ی باباجون رضا موندیم و بابا مصطفی هم که عاشق برف واسه همین صبح با هم رفتیم پیاده روی تو برفها که شما هم هنوز لالا بودین و از طرفی خطرناک بود شمارو ببریم پس شما پیش مامانی موندین و من و بابایی رفتیم کوهسنگی این عکس رو سر کوچه مامانی گرفتیم واقعا هوا عالی بود و خیلی خوش گذشت بجز نگهبانای پارک هیچکس هیچکس تو پارک نبود من و بابا تصمیم گرفتیم بریم بالای کوه اما هنوز چندتا پله بیشتر بالا نرفته بودیم که نگهبان صدامون زد و گفت:...   بالا رفتن از کوه امروز ممنوعه این عکس...
16 دی 1391

بلندترین شب زندگی پسرم

به نام خدای مهربون و عزیز تربچه مامان سلام امروز 1 دی 1391 و اولین شب یلدایی بود که کنار پسرم بودم و شما بلندترین شب زندگی تونو تجربه کردی نانازم من و بابا هم مثل سالهای پیش این شب رو پیش بابایی و مامانی و خاله جون عاطفه و دایی جون علیرضا بودیم شب شیرینی بود بعد از ظهر یک کیک مخصوص شب یلدا پختتیم و بابا جون هم کلی میوه و آجیل و شیرینی و... یک هندونه بزرگ خریده بودن که اون رو هم تزئینش کردیم و همه دور هم بودیم و حافظ خوندیم و فال گرفتیم من که خیلی فال حافظ شب یلدارو دوست دارم و قبول دارم نوبت به فال بابا مصطفی که رسید خیلی جالب و عجیب مرتنط با نیت بابامصطفی جون بود دیگه بابا کلی ذوق زده بودن تازه باباجون رضا کتاب حافظ رو به دست شم...
16 دی 1391

تولد بابا مصطفی جون مبارک

به نام آفریننده ی مهربان محمد طاهای گلم سلام امسال 8/8/91 یعنی روز تولد بابایی مصطفی ما یه عشق کوچولو هم داشتیم واون هم شما بودین گل مامان و فکر کنم شیرین ترین کادو بودی واسه بابا آخه گفته بودم بابا خیلی انتظار دیدنتونو داشت و الان هم که پیش مایین بابا همش دوست داره با شما بازی کنه و عاشقه شیرین بازی های شماست همش میان و شما رو ورزش می دن ماساژ میدن و خلاصه کلی بازی های جور وا جور تازه گی ها همش اصرار دارن بگی بابا من میگم مصطفی جان آخه نی نی مون هنوز سه ماه نداره نمی تونه بگه بابا و بابا مصطفی در جواب میگن مگه پسر من از طوطی کمتره؟؟؟!! اولش بابا می گفتن بگو  با .. با... شما می گفتی قو  قو   خلاصه یه بار که داشتن ...
9 آبان 1391

تولد مامان زینب

به نام خالق یکتا هستی مامان سلام ٤ مهر تولد من بود و امسال اولین سالی بود که تولدم رو در کنار پسر نازم جشن می گرفتیم همه خانواده لطف داشتن و این جشن رو برام گرتن به ویژه بابا مصطفی مهربون که یه کیک خوشمزه با یه شاخه رز قشنگ و یه کادو هدیه دادن و بابایی خودم که مثل همیشه خجالتم دادن تازه امسال تولدم طولانی تر هم بود آخه همکارام که می خواستن شمارو  ببینن گذاشتن همزمان با تولد من بیان و من رو سورپرایز کنن البته فکر میکردن دیروز تولدمه که اومدن و خیلی مارو خوشحال کردن دست مامانی درد نکنه که زحمت کشیدن و خوراکی های خوشمزه واسه عصرونه تهیه دیدن آخه خونه خودمونن پله  داره و خاله جون ملیکا (یکی از همکارای خوبم) از پله نمیتونن ب...
9 آبان 1391

پدرانه ای از بابا مصطفی برای محمد طاها

نی نی  اي كودك دردانه ي من چراغ تابناك خانه ي من بگو بابا!چطوره حال سركار؟ صفا آورده اي،مشتاق ديدار!  عزیزم!منتي برما نهادي كه پابر ديده ي بابا نهادي بتو گفتم:دراينجاپاي مگذار عنان مركب خود را نگهدار در اين سامان بغير از شور وشر نيست شرافت جز بدست سيم و زر نيست شرف،هرگز خريداري ندارد درستي،هيچ بازاري ندارد همه دام و دد يك سر دو گوشند همه گندم نما وجو فروشند «عبادت» جاي خودرا بر «ريا»داد صفا و راستگويي از مد افتاد جوانمردان،تهي دست و تهي پاي لئيمان را بساط عيش،برجاي نصيحتها،ترا بسيار كردم مواعظ را بسي تكرار كردم كه اينجا پا منه،كارت خراب است مبين درياي دنيا را......
8 آبان 1391