محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

واکسن 6 ماهگی نی نی ما

به نام خدای عزیز فندق مامان سلام دیروز ظهر با بابا قرار گذاشتیم که بریم و واکسن ٦ ماهگی شما رو بزنیم واسه همین ساعت ١٢ بابا مصطفی اومدن اداره دنبالم و اومدیم خونه مامانی شمارو برداشتیم و رفتیم خانه بهداشت. اوناهم آخر وقت اداریشون بود و یه کم نق نق کردن که چرا این قدر دیر اومدین منم گفتم بابا من کارمندم و.. خلاصه اول قد و وزن نی نی منو گرفتن و شما شده بودین ٨کیلو ٢٢٠ گرم که خانومه گفتن ٢٢٠ گرم که وزن لباساتونه و محمد طاها خالص ٨ کیلو شده.... ماشاالله مامانی من و قدتونم ٧٢ سانتی متر بود و دور سرتون ٥/٤٤ . روی نمودار که ترسیم کرد دید وزنتون طبیعی ولی قدتون بالاتر از نمودار بود و گفت مامان باباش که قد بلند نیست پس به کی رفته نی نی که ق...
17 بهمن 1391

مامان زینب سر کارش برگشت

به نام دانای حکیم مرد کوچولوی مامان سلام امروز دومین روزیه که بعد از ٦ ماه مرخصی سر کارم برگشتم خیلی نگران بودم که چه جوری از پسر کوچولوم جدا باشم؟کجا بذارمش؟و... اما به لطف خدا مامانی سعیده قبوا کردن که نی نی منو نگهدارن خدا بهشون خیر زیاد بده البته خاله جونی هم کمک مامانی هستن دیگه دسته خاله جون گلمون درد نکنه دیگه فعلا برنامه اینه که من و بابا صبح ها شمارو میذاریم خونه مامانی و بابا منو میارن استانداری بعد از کار  من میرم خونه مامانی و منتظر میشم تا بابا بیان دنبالمون امیدوارم مامانی اذیت نشن تو این جریان شما هم سعی کن مثل همیشه پسر خوبی باشی عزیزم خیلی دوست دارم گل مامان می بوسمت شیرینم ...
2 بهمن 1391

همه ی روزهای شیرین زندگی

به نام آفریننده شادی بخش تفس مامان سلام همه ی این روزها برام عزیز و پر از خاطره هستن اصلا نمیتونم احساسم رو به تحریر بیارم بودن تو برام همه چیزه نمیدونم چه طوری از خدای مهربونم تشکر کنم بابت همه چیز فقط میخوام بنده ی خوبی براش باشم و ازش می خوام کمکم کنه شمارو درست تربیت کنم تا سرباز باوفای امام زمان (عج) باشی آمین این عکس ها رو برای یادگاری از این روزها میذارم همشون فاصله ی بین 4 تا 5 ماهگی شما آذر و دی ماه 1391 هستن دوست دارم شیرینم ...
16 دی 1391

اولین برف با محمد طاها جون

به نام خالق زیبایی ها فندقم سلام امروز 7 دی 1391 بود و از دیشب هوا شروع کرد به بارش برف و امروز منظره ی خیلی خیلی زیبایی به شهرمون هدیه کرد ما دیشب خونه ی باباجون رضا موندیم و بابا مصطفی هم که عاشق برف واسه همین صبح با هم رفتیم پیاده روی تو برفها که شما هم هنوز لالا بودین و از طرفی خطرناک بود شمارو ببریم پس شما پیش مامانی موندین و من و بابایی رفتیم کوهسنگی این عکس رو سر کوچه مامانی گرفتیم واقعا هوا عالی بود و خیلی خوش گذشت بجز نگهبانای پارک هیچکس هیچکس تو پارک نبود من و بابا تصمیم گرفتیم بریم بالای کوه اما هنوز چندتا پله بیشتر بالا نرفته بودیم که نگهبان صدامون زد و گفت:...   بالا رفتن از کوه امروز ممنوعه این عکس...
16 دی 1391

بلندترین شب زندگی پسرم

به نام خدای مهربون و عزیز تربچه مامان سلام امروز 1 دی 1391 و اولین شب یلدایی بود که کنار پسرم بودم و شما بلندترین شب زندگی تونو تجربه کردی نانازم من و بابا هم مثل سالهای پیش این شب رو پیش بابایی و مامانی و خاله جون عاطفه و دایی جون علیرضا بودیم شب شیرینی بود بعد از ظهر یک کیک مخصوص شب یلدا پختتیم و بابا جون هم کلی میوه و آجیل و شیرینی و... یک هندونه بزرگ خریده بودن که اون رو هم تزئینش کردیم و همه دور هم بودیم و حافظ خوندیم و فال گرفتیم من که خیلی فال حافظ شب یلدارو دوست دارم و قبول دارم نوبت به فال بابا مصطفی که رسید خیلی جالب و عجیب مرتنط با نیت بابامصطفی جون بود دیگه بابا کلی ذوق زده بودن تازه باباجون رضا کتاب حافظ رو به دست شم...
16 دی 1391

تولد بابا مصطفی جون مبارک

به نام آفریننده ی مهربان محمد طاهای گلم سلام امسال 8/8/91 یعنی روز تولد بابایی مصطفی ما یه عشق کوچولو هم داشتیم واون هم شما بودین گل مامان و فکر کنم شیرین ترین کادو بودی واسه بابا آخه گفته بودم بابا خیلی انتظار دیدنتونو داشت و الان هم که پیش مایین بابا همش دوست داره با شما بازی کنه و عاشقه شیرین بازی های شماست همش میان و شما رو ورزش می دن ماساژ میدن و خلاصه کلی بازی های جور وا جور تازه گی ها همش اصرار دارن بگی بابا من میگم مصطفی جان آخه نی نی مون هنوز سه ماه نداره نمی تونه بگه بابا و بابا مصطفی در جواب میگن مگه پسر من از طوطی کمتره؟؟؟!! اولش بابا می گفتن بگو  با .. با... شما می گفتی قو  قو   خلاصه یه بار که داشتن ...
9 آبان 1391

تولد مامان زینب

به نام خالق یکتا هستی مامان سلام ٤ مهر تولد من بود و امسال اولین سالی بود که تولدم رو در کنار پسر نازم جشن می گرفتیم همه خانواده لطف داشتن و این جشن رو برام گرتن به ویژه بابا مصطفی مهربون که یه کیک خوشمزه با یه شاخه رز قشنگ و یه کادو هدیه دادن و بابایی خودم که مثل همیشه خجالتم دادن تازه امسال تولدم طولانی تر هم بود آخه همکارام که می خواستن شمارو  ببینن گذاشتن همزمان با تولد من بیان و من رو سورپرایز کنن البته فکر میکردن دیروز تولدمه که اومدن و خیلی مارو خوشحال کردن دست مامانی درد نکنه که زحمت کشیدن و خوراکی های خوشمزه واسه عصرونه تهیه دیدن آخه خونه خودمونن پله  داره و خاله جون ملیکا (یکی از همکارای خوبم) از پله نمیتونن ب...
9 آبان 1391

شیرینی زندگی ما

به نام خدای بی همتا سلام فسقلی مامان این روزا دیگه اینقدر درگیر شما هستیم که زیاد وقت نمیشه بیایم و خاطره بتویسیم آخه این روزا همش خاطره است واسمون الان من و خاله جون عاطفه با هم نشستیم و این پست رو می نویسیم 3 شنبه   24 مرداد بود که بند تاف شما افتاد به سلامتی و بابا جون رضا تو باغچه خونشون خاکش کردن و شب که بابایی اومدن دیدیم شتاسنامه ی شما رو هم گرفتن و دیگه نی نی ما هویت ملی داره 4شنبه هم با مامان سعیده و من رفتیم اولین حمام محمد طاها جونمون وای مامانی ما باورمون نمی شد شما اینقدر ساکت و بی سرو صدا باشی تو حمام مامانی اول با لیف و صابون همه جای شما رو شستن بعد هم باباجون رضا براتون سدر آوردن مامانی هم یک دور شما ر...
25 مهر 1391

واکسن دو ماهه گی

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست برگ گلم سلام 2روز پیش یعنی شنبه مصادف با 15 مهر 91 من و بابایی مصطفی رفتیم خونه بهداشت تا واکسن دو ماهگی شمارو بزنیم من نگران بودم چون نمی دونستم چه واکنشی در موقع تزریق و بعدش که درد و تب خواهین داشت دارین اما به لطف خدا و راهنمایی همکار مهربونم خانم مهندس صداقت که گفته بودن چیکار کنم که شما کمتر درد داشته باشی مثلاً گفتن قبل از رفتن برای واکسن قطره استامینوفن بهتون بدم و بعدش پاهارو ببندم که زیاد تکون ندین و ... همه چیز به خوبی تموم شد خدا رو شکر اول قد و وزنتون کردن که 5کیلو 500 گرم وزن و 61 سانتی متر هم قدتون بود و بعد با بابا رفتیم داخل اتاق واکسن که یه قطره فلج اطفال دادن بهتون و 2 تا واکس...
17 مهر 1391

کمی دیر شد

به نام مهربون مهربونا سلام شیرینم چه حس خوبیه حالا که بهت سلام می دم میتونم تصورت کنم آخه تا دو ماه پیش وقتی بهت سلام می گفتم نمی تونستم تصور کنم چه شکلیه پسرم اما به لطف خدای مهربونم حالا شما پیشمی و همین دلیل هم باعث شده این قدر نوشتن خاطراتمون به تاخیر بیافنه الان که دارم مینویسم شما رو خابوندم نفسی و دارم تند تند مینویسم تا شما از خواب بیدار نشدی 23 روزه بودین که یه شب با مامانی سعیده و بابا مصطفی بردیمتون دکتر واسه ختنه من کمی نگران بودم وقتی رفتیم دکتر خیلی شلوغ بود و شانس ما تا رسیدیم گفتن همه کسایی که واسه ختنه اومدن بیان داخل اتاق آقای دکتر ما همرفتیم اول همه ی نی نی ها رو روی یک تخت خوابوندن و بعد گفتن والدین بیرون بایستن...
17 مهر 1391