محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

نماز یک فرشته

به نام تنها شایسته ستایش یک مدتی بود وقتی من یا بابا یا بابا جون یا مامانی جون نماز میخوندیم شما میومدی مینشستی و نگاه میکردی البته گاهی هم شیطونی میکردی و مهر و تسبیح رو برمیداشتی و فرار میکردی و میخندیدی... اما این روزا دیگه وقتی ما نماز میخونیم شما هم میای دستتو کنار گوشت میگیری و میگی آآآللللاا و بعد یک حالتی بین سجده و رکوع انجام میدی و نماز میخونی وقتی هم میگم پسرم نماز بخون زود اینکارارو انجام میدی پسر مومن مامانی تازه من و بابا یادتون دادیم وقتی میخوای بلند بشی از رو زمین بگی یا علی شمام هم خیلی با نمک وقتی از جا بلند میشین یا یک چیز سنگین رو از رو زمین بر دارین میگی یااا علیییی.... نمیدونی چقدر مامانی و بابایی ...
18 آبان 1392

تولد مادر هستی مبارک

  به نام آفریننده زیبا شیرین مامان سلام امسال به لطف خدا اولین سالیه که من هم جزو مامان ها هستم البته پارسال هم مامان بودم اما هنوز عشقمو ندیده بودم اما حالا یه مادر واقعی هستم البته هنوز خیلی مونده تا یه مادر کامل بشم خدا کمکم کنه بتونم یه مامان خوب واسه محمد طاها بشم  و یه همسر خیلی خوب باشم برای مصطفی جونم این روز رو به مامان مهربون و عزیز خودم و مادر مصطفی جون و به همه ی مادر های مهربون تبریک میگم امیدوارم همیشه سایشون رو سر  فرزندانشون باشه   محمد بحر بی پایان رحمت گوهرش زهرا علی فلک نجات آفرینش لنگرش زهرا رسول الله می نازد که دارد دختری چون او کتاب الله می نازد که باشد کوثرش زهرا ...
11 ارديبهشت 1392

عروسی عمه جون عالیه

به نام پیوند دهنده دلها کوچولوی نازم سلام دیشب یعنی ٧ اردیبهشت ٩٢ مراسم گفتگو عمه جون عالیه بود یکسری از مردهای فامیل اومدن و به یکسری توافقات رسیدن و قرار شده امروز عصر ساعت ٥ بریم حرم اما رضا (ع) و عمه جون عالیه و عمو فرهاد با هم ازدواج کنن ان شاالله مبارک باشه و خیلی خوشبخت بشن تازه مامانی جون و خاله عاطفه تهران رفتن سفر و این روزا مامان بابا از شما نگهداری میکنن تا من از سر کارم برگردم دیگه شما خوب در جریان عروسی هستی و خوش میگذرونی قربونت بشه مامانی خیلی دوست دارم شیرینم راستی فکر کنم عمه جون باید اسمشو عوض کنه بذاره شیرین که به فرهاد بیشتر بیاد امیدوارم همیشه شیرین و فرهاد بمونن بوس بوس نفسم ...
8 ارديبهشت 1392

بابایی جون و مامانی جون خوش اومدین به جمعمون

به نام خدای لطیف پسری مامان سلام   دیروز یعنی ٢٥ اسفند ماه ١٣٩١ مامانی و بابایی جون از سفر خونه خدا برگشتن خیلی دلمون براشون تنگ شده بود خدا همیشه سالم و سرحال سایشون رو روی سر مون نگه داره دیروز بعد از اینکه خونه دایی جون علی ناهار خوردیم رفتیم خونه و بعد به سمت فرودگاه راه افتادیم هواپیما ساعت ١٦ نشست و مامانی جون و بابایی چون  تقریبا نزدیک ١٧ بیرون بودن و همه اومدن برای استقبال فرودگا- بابابزرگ و ممامان بزرگ من خاله هام دایی ها و... بعد همه رو دعوت کردیم خونه و منم که همه چیزو آماده کرده بودم و با شیرینی و شیر کاکائو میوه و .. از مهمونا پذیرایی کردیم و مامانی جون فیلمایی که اونجا گرفته ...
1 ارديبهشت 1392