محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

بلاخره انتظار به سر رسید

1391/5/23 16:15
نویسنده : مامان زینب
531 بازدید
اشتراک گذاری

به نام یکتا آفریننده دانا و توانا

 

سلام وجود مامان

الان خونه مامانی سعیده هستیم شما لالا کردین و من با لپ تاپ خاله جون عاطفه دارم خاطرات این روزای قشنگ رو ثبت میکنم

از صبح 15/5/1391 شروع میکنم که ساعت 30/5 صبح من و بابا مصطفی و مامان سعیده از خونه راه افتادیم به سمت بیمارستان رضوی آخه مامان سعیده شب قبلش اومدن خونه ما خوابیدن تا خیالشون راحت تر باشه خلاصه ساعت نزدیک 6 شده بود که وارد بخش زایمان شدیم یک فیش معاینه تهیه کردیم و من رفتم داخل بلوک زایمان چون از قبل هیچ دردی نداشتم قرار بود با آمپول فشار درد به من القا بشه و خانم پرستار گفت باید تا 7 صبح صبر کنم تا شیفت جدید بیان و آمپول رو بزنن خلاصه منم برگشتم پیش بابا مصطفی و مامان سعیده تا ساعت 7 که خداحافظی کردیم و رفتم داخل بلوک زایمان ، طفلکی مامان سعیده خیلی نگران بود منم موبایلمو گذاشتم لای پرونده هام که به مامان مسیج بدم از حالم بگم بماند که وقتی دراز کشیده بودم خانم ماما اومد مدارکم رو چک کنه گوشی رو دید و گفت برات تحویل میدم به همراهیت منم گفتم مرسی !!!

...

دیگه ساعت های 8 شده بود که سرم منو وصل کردن و آمپول فشارو هی هر 15 دقیقه فکر کنم زیادش میکردن، خوشبختانه اون خانم مامایی که تو کلاسای آمادگی مادران باردار بهمون ریلکس و .. میداد مسئول من شد منم واسم قوت قلب  شد  خلاصه بعدش دیدم کنار تختم یک تلفن هست و مامان اینا میتونستن با من تماس بگیرن و خوشحال شدم خلاصه این سرم اولی تموم شد و اتفاق خیلی خاصی درون ما نیافتاد تو این فاصله مامان سعیده تماس میگرفتن و منم میکفتم خبری نیست خلاصه هر ساعت ماماها میومدن معاینه و چک میکرذم روند کار رو و میگفتن خیلی بالاست و خلفیه و سانترال نیست و منم که نمیدونستم یعنی چی ولی از قیافه هاشون معلوم بود که امیدی به زایمان طبیعی ندارن  منم خیلی ناراحت و نا امید شدم بابا مصطفی هم  که تماس گرفتن گفتم معلوم نیست بتونم طبیعی زایمان کنم ، خدا میدونه همه تلاشمو میکرم از تنفس گرفته تا ... واسه همین اشکم در اومد خانم کلانتری که مربی ریلکس بود و مامای من فهمید گریه میکنم دیگه باهام صحبت کرد و گفت تو داری همه تلاشتو میکنی ما هم همینطور ولی همه اینها بسته به خواست خداست ما نمیدونیم درون بدنت چی میگذره پس همه چیز رو بسپار به دست اون کسی که خالق یکتاست و اون صلاحتو از هر کسی بهتر میدونه منم خیلی با این حرفها آروم شدم خدا بهش خیر بده . بعد از چند بار معاینه خانم کلانتری گفتن که وضعمون بهتر شده و شما پایین تر اومدین و اصطلاحات خودشون منم دیگه دل تو دلم نبود هرچند یک مامای دیگه که اومد باهاش موافق نبود خلاصه ساعت 14 بود شیفت خانم کلانتری رو به اتمام بود من بهش گفتم نمبشه بمونین اینا گفت طفلی من از دیروز صبح نخوابیدم و خسته ام و نگران نباش و خدا کمکت میکنه و... رفت مامای بعدی بهم گفت راه برو و منم همش با سرمم راه میرفتم و از کمک پرستاره خواستم برام خاک تیمم و چادر نماز اینا بیاره و نماز ظهر و عصر رو خوندم خدا قبول کنه... دوباره معاینه شدم و با توجه به اینکه پیشرفت خاصی نداشتم با دکترم تماس گرفتن و ساعت 17:30 بود که خانم دکتر اومن بالای سرم و معاینه کردن و گفتن 2سانت به زور... گفتن شاید با این روند خیلی مجبور بشی بمونی میخوای بریم سزارین که منم گفتم اگه میشه بازم سعی کنین و خانم دکترم که خیلی مهربون و خوبه  گفت باشه آفرین دخترم که زایمان دوست داری و یک سرم جدید وصل کردن و خانم دکتر گفتن نیم ساعت دیگه هم صبر میکنیم ببینیم چیکار میکنه نی نی تو این مدت مدام شدت فشار هارو میپرسیدن با وجود افزایش درد هام گفتن اینها درد زایمان نیست و بیفایده است ادامه این کار و بیش از این نمیشه به رحم آزار رسوند آماده شیم برای عمل؟ منم گفتم هر چی شما صلاح بدونین خلاصه به بابا مصطفی و مامان سعیده خبر دادن و منو آماده کردن و النگو منو هم بریدن و منو گذاشتن رو یک تخت دیگه و رفتیم اتاق عمل مامان طفلکی معلوم بود قبلش گریه کرده اما هی میگفت خیلی بهتره نترسی و به من روحیه میدادن و .. خلاصه وارد اون بخش جراحی شدیم اونجا مرد هم بود که من ناراحت شدم جون نمیتونستم خوب خودمو جمع کنم و احتمالاً بعذ بیهوشی هم اونها اونجا بودن .. خدا از گناهان ما بگذره.. دکتر بیهوشی چند تا سوال ازم پرسید و منم جواب دادم چیزی از اتاق رو ندیدم جز چراغهای بالای سرم و خانم دکترم که داشت لباساشو میپوشید و دکتر بیهوشیم گفتن الان خوابت میبره و دیگه چیزی یادم نمیاد تا وقتی بیدار شدم و دیدم روی یک تختم تو یک سالن بزرگ که ریکاوری بود و آدم های مختلف پیر و جوان روی تخت بودن منم که اصلاً نمی دونستم چقدر زمان گذشته و یادمه فقط نق میزدم که بچه ام کو؟ سالمه ؟ منو ببرید بیرون و کی میبریدم ؟ و با همون صدای گرفته هی ناله میزدم تا اینکه یک آقایی گفت سرمم که تموم بشه میبریمت دیگه منو بردن بیرون و مامان سعیده و خاله جون عاطفه و بابا مصطفی رو دیدم که ظاهرا از موقع ورود به بخش جراحی حدود 2 ساعت منتظر من بودن از 18:20 تا 20:20 داخل بخش جراحی بودم تا بهوش اومدم خلاصه اول اونا شما رو دیده بودن منم میپرسیدم بچه ام سالمه مامان و همه گفتن آره یک نی نی ناز و خوشگل و سالم و دیگه از خدا چیزی نخواستم و شکر کردم خدای بزرگم رو و رفتیم داخل بخش و مامان اینا اومدن و نی نی رو آوردن و بابا رضا آومدن آخه ما به بابا رضا نگفته بودیم که اون روز قراره زایمان کنم و حدود ساعت 19 بابا رضا فهمیده بودن که خودشون رو سریع رسونده بودن بیمارستان و مامان بابا مصطفی افطاری درست کرده بودن و آورده بودن بیمارستان ، دستشون درد نکنه خلاصه اون اولین شبی بود که من نی نی نازمو تو آغوشم گرفتم و بهش شیر دادم فدات بشه مامانی که این همه گرسنه بودی داستی دایی جون علیرضا هم به سختی وارد اتاق شدن اون شب و همه ما از دیدن شما خیلی خوشحال بودیم خدایا شکرت شکرت شکرت

فردای اون روز یعنی 2 شنبه 16/5 ساعت ملاقات همه اومدن و نی نی نازمو دیدن و تبریک گفتن

از اون شب ما خونه مامان سعیده و بابا جون رضا هستیم و اونا به ما خیلی لطف دارن و به ما می رسن ازشون ممنونیم و دستشون رو می بوسیم

از خدا به خاطر همه لطفی که به ما داشته ممنونم و از خدا می خوام به همه ی اون مامان باباهایی که نی نی میخوان اگه صلاحه نی نی بده و همه ی نی نی های دنیا همیشه سالم باشن کنار مامان باباهاشون باشن  آمین یا رب العالمین

این هم چند تا عکس از اولین روزای تولد محمد طاها جون

 اولین عکس محمد طاها جون در بیمارستان

محمد طاها جونی 3 روزه

 

آقا محمد طاها کوچولو 5 روزه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

مامان امیر
23 مرداد 91 16:10
تولد تولدت مبارک ورودت رو به روی زمین تبریک میگم فرشته آسمانی کوچولوی ناز سلام عزیزم امیرم توی یه مسابقه شرکت کرده و اولین مسابقه اش هم هست خوشحال میشم تشریف بیارید به وبلاگش ، لینک مسابقه زیر عکسش گذاشته شده زیاد زمان نمیبره ، به گل پسرم کمک کنید تا در این مسابقه برنده بشه. با یه رأی طلایی دل مامانی امیر کوچولو رو شاد کنید.
سمیه
23 مرداد 91 16:12
قدم نو رسیده مبارک چقدر حیف که نتونستید زایمان طبیعی داشته باشید البته حتما صلاحی توش بوده به وبلاگ پارسا هم سربزنید خوشحال میشیم
❤مامان آزی❤
31 مرداد 91 14:12
___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'شاد باشي مهربون ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______|آرزومند آرزوهــــاي قشنگت ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____) ............ *•~-.¸,.-~* آپ کردم *•~-.¸,.-~*...........
مينا مامان ماهان
31 مرداد 91 19:38
سلام به سلامتي انشاالله خوش قدم باشه فرشته كوچولو
مامان آناهیتا
2 شهریور 91 16:17
سلام . اول به شما و همسرتون تبریک می گم بعد به نی نی طاها برای داشتن مادری مهربان روزهایی سرشار از عشق براتون آرزو می کنم .
مامان محمد مانی
3 شهریور 91 12:46
سلام گلم قدم نو رسیده مبارک انشالله در پناه حق سلامت باشه. گل پسر من ( محمد مانی) سال گذشته 15/5/90 به دنیا آمد.
مامان نازنین
8 شهریور 91 15:47
سلام عزیزم واقعا خوشحال شدم مبارک باشه پسره نازت واقعا زیباست