اولین مسافرت سه نفره
به نام خدای دانا و توانا
سلام ناناز مامان
امروز می خوام از ماجرای سفرمون بنویسم حدود یکماه پیش...
من و بابا مصطفی جون احساس کردیم به یک کم تنوع و تحول احتیاج داریم واسه همین تصمیم گرفتیم از تعطیلات اردیبهشت استفاده کنیم و یک سفر کوچولو بریم از اونجا که سفر کردن با خانواده صفای بیشتری داره موضوع رو با مامان و بابایی مطرح کردیم اونها هم که نگران حال من بودن ترجیح دادن با ما بیان تا بیشتر مراقب من و شما باشن آخه شما ٦ماهه شده بودین گیگه..
خلاصه ٣ شنبه ساعت ١٥ طبق برنامه ریزی قبلی راه افتادیم بابایی رضا که طبق معمول انواع خوراکی ها رو برداشته بودن و صندوق عقبشون فول شده بود و ساکهای لباس رو تو صندوق عقب ما گذاشتیم جات خالی نی نی جون که خوراکی ها رو بخوری
همه می گفتن اسم شمارو بذاریم مارکوپولو هنوز بدنیا نیومده میرین سفر اما من میدونستم پسرم شیره و خدای مهربونی که اونو به ما بخشیده خودش مواظب محمد طاهای ما هست
این هم چند تا عکس از خاطرات سفرمون
بقیه عکس ها در ادامه مطلب
راستی از سفر که برگشتیم هفته بعدش روز مادر هم بود منم امسال مامان بودم به لطف خدای مهربون