شیرینی زندگی ما
به نام خدای بی همتا
سلام فسقلی مامان
این روزا دیگه اینقدر درگیر شما هستیم که زیاد وقت نمیشه بیایم و خاطره بتویسیم آخه این روزا همش خاطره است واسمون
الان من و خاله جون عاطفه با هم نشستیم و این پست رو می نویسیم
3 شنبه 24 مرداد بود که بند تاف شما افتاد به سلامتی و بابا جون رضا تو باغچه خونشون خاکش کردن و شب که بابایی اومدن دیدیم شتاسنامه ی شما رو هم گرفتن و دیگه نی نی ما هویت ملی داره
4شنبه هم با مامان سعیده و من رفتیم اولین حمام محمد طاها جونمون وای مامانی ما باورمون نمی شد شما اینقدر ساکت و بی سرو صدا باشی تو حمام مامانی اول با لیف و صابون همه جای شما رو شستن بعد هم باباجون رضا براتون سدر آوردن مامانی هم یک دور شما رو با سدر شستن و بعد هم برای اینکه بوی خوبی بدین با شامپو مخصوص نی نی ها شستنتون منم هی آب میریختم تازه یک لحظه ترسیدم که نی نی اصلا گریه نمیکنه که همونجا شما یک جیغ کوشولو زدی و مامانی گفتن بیا دیگه نگران نباش بابایی جون هم که پشت درحمام همش سوال میکردن نی نی خوبه و منتظر بودن که بیای بیرون و حوله شما رو نگه داشتن بعد هم اومدیم و شما شیر خوردین و لالا کردین و من و مامانی رفنیم دکتر من و خانم دکتر من رو معاینه کردن و گفتن همه چیز خوبه و مشکلی نیست شکر خدا خلاصه برگشتیم خونه و شبش رفتیمحرم امام رضا (ع) مهربونمون که هر چی داریم از ایشونه آخه خواسنیم اولین جایی که شما میرین خونه آقای مهربونمون باشه و تشکر کنیم از آقا به خاطر شما
دیگه ما تا عید فطر خونه بابایی و مامانی بودیم و اونا خیلی اصرار داشتن که بیشتر اونجا بمونیم اما دیگه بابا مصطفی گفتن بریم خونه بهتره ما هم روی حرف بابا مصطفی حرف نمیزنیم روز عید همه ناهار بیرون بودیم و بعدش رفتیم شاندیز و بعد برگشتیم خونه بابایی جون وسایلو جمع کردیم و از مامانی سعیده خواستیم باما بیان خونمون تا من یکم راه بیافتم و بتونم کارهامو خودم انجام بدم اما اون شب دلم خیلی برای بابایی رضا تنگ شد اصلا گریم گرفته بود که بعد از یک مدتی داشتیم جدا می شدیم هرچی هم از بابایی خواهش کردم با ما بیان قبول نکردن خلاصه اون شب شما هم خوب نخوابیدی فکر کنم مثل من دلت واسه بابایی رضا تنگ شده بود
خب بقیه خاطرات باشه واسه پست های بعدی
خیلی دوست دارم قشنگ مامان 31/5/91
این هم چندتا عکس یادگاری
بقیه عکسامون در ادامه مطلب