محمد طاها ربانیمحمد طاها ربانی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

محمد طاها بهترین هدیه خدا

شیرینی زندگی ما

به نام خدای بی همتا سلام فسقلی مامان این روزا دیگه اینقدر درگیر شما هستیم که زیاد وقت نمیشه بیایم و خاطره بتویسیم آخه این روزا همش خاطره است واسمون الان من و خاله جون عاطفه با هم نشستیم و این پست رو می نویسیم 3 شنبه   24 مرداد بود که بند تاف شما افتاد به سلامتی و بابا جون رضا تو باغچه خونشون خاکش کردن و شب که بابایی اومدن دیدیم شتاسنامه ی شما رو هم گرفتن و دیگه نی نی ما هویت ملی داره 4شنبه هم با مامان سعیده و من رفتیم اولین حمام محمد طاها جونمون وای مامانی ما باورمون نمی شد شما اینقدر ساکت و بی سرو صدا باشی تو حمام مامانی اول با لیف و صابون همه جای شما رو شستن بعد هم باباجون رضا براتون سدر آوردن مامانی هم یک دور شما ر...
25 مهر 1391

واکسن دو ماهه گی

به نام حضرت دوست که هرچه داریم از اوست برگ گلم سلام 2روز پیش یعنی شنبه مصادف با 15 مهر 91 من و بابایی مصطفی رفتیم خونه بهداشت تا واکسن دو ماهگی شمارو بزنیم من نگران بودم چون نمی دونستم چه واکنشی در موقع تزریق و بعدش که درد و تب خواهین داشت دارین اما به لطف خدا و راهنمایی همکار مهربونم خانم مهندس صداقت که گفته بودن چیکار کنم که شما کمتر درد داشته باشی مثلاً گفتن قبل از رفتن برای واکسن قطره استامینوفن بهتون بدم و بعدش پاهارو ببندم که زیاد تکون ندین و ... همه چیز به خوبی تموم شد خدا رو شکر اول قد و وزنتون کردن که 5کیلو 500 گرم وزن و 61 سانتی متر هم قدتون بود و بعد با بابا رفتیم داخل اتاق واکسن که یه قطره فلج اطفال دادن بهتون و 2 تا واکس...
17 مهر 1391

کمی دیر شد

به نام مهربون مهربونا سلام شیرینم چه حس خوبیه حالا که بهت سلام می دم میتونم تصورت کنم آخه تا دو ماه پیش وقتی بهت سلام می گفتم نمی تونستم تصور کنم چه شکلیه پسرم اما به لطف خدای مهربونم حالا شما پیشمی و همین دلیل هم باعث شده این قدر نوشتن خاطراتمون به تاخیر بیافنه الان که دارم مینویسم شما رو خابوندم نفسی و دارم تند تند مینویسم تا شما از خواب بیدار نشدی 23 روزه بودین که یه شب با مامانی سعیده و بابا مصطفی بردیمتون دکتر واسه ختنه من کمی نگران بودم وقتی رفتیم دکتر خیلی شلوغ بود و شانس ما تا رسیدیم گفتن همه کسایی که واسه ختنه اومدن بیان داخل اتاق آقای دکتر ما همرفتیم اول همه ی نی نی ها رو روی یک تخت خوابوندن و بعد گفتن والدین بیرون بایستن...
17 مهر 1391

بی صبرانه

به نام خدایی که همه چیز به دست قادر اوست سلام نازنازی مامان طبق گفته خانم دکتر که گفته بودن اگه ٤-٥ مرداد به دنیا نیومدین یه سر برم پیششون منم ٤ مرداد رفتم با بابایی مصطفی پیش خانم دکتر آخه ٥ مرداد ٥ شنبه میشد که مطب تعطیل بود و جمعه هم تعطیل پس دیدیم زودتر بریم خیالمون راحتتره دیگه خانم دکنر منو معاینه کردن و گفتن همه چیز خوبه فقط باید دردمون بیاد خلاصه یکسری سونوگرافی و نوار قلب هم واسه شما دادن و گفتن اگه جواب اینا مشکلی نداشت باید هنوز صبرکنیم و اگه عجله داری برای دونستن جوابها بعد از انجام سونو جوابهارو ببر بیمارستان مهر و بگو با من تماس بگیرن و جواب رو به من بگن دیگه اون شب من و بابایی خونه باباجون رضا خوابیدیم و قرار شد فرد...
2 مهر 1391

بلاخره انتظار به سر رسید

به نام یکتا آفریننده دانا و توانا   سلام وجود مامان الان خونه مامانی سعیده هستیم شما لالا کردین و من با لپ تاپ خاله جون عاطفه دارم خاطرات این روزای قشنگ رو ثبت میکنم از صبح 15/5/1391 شروع میکنم که ساعت 30/5 صبح من و بابا مصطفی و مامان سعیده از خونه راه افتادیم به سمت بیمارستان رضوی آخه مامان سعیده شب قبلش اومدن خونه ما خوابیدن تا خیالشون راحت تر باشه خلاصه ساعت نزدیک 6 شده بود که وارد بخش زایمان شدیم یک فیش معاینه تهیه کردیم و من رفتم داخل بلوک زایمان چون از قبل هیچ دردی نداشتم قرار بود با آمپول فشار درد به من القا بشه و خانم پرستار گفت باید تا 7 صبح صبر کنم تا شیفت جدید بیان و آمپول رو بزنن خلاصه منم برگشتم پیش بابا مصطفی و...
23 مرداد 1391

آخرین هفته بدون پسرم (اگه خدای خوبم بخواد)

به نام یکتا خالق دانا و توانا سلام دردونه مامان و بابا من و بابا مصطفی دیگه دقیقه شماری می کنیم واسه به دنیا اومدن شما امروز سه شنبه است و خانم دکتر گفتن شما تا ٥شنبه دنیا میاین خیلی حس غیر قابل تصوریه برام دیدن شما . ماهی کوچولوی مامان امروز بابایی از صبح مرتب زنگ می زنن و یا اس ام اس میدن حالمون رو میپرسن آخه نگرانمونن دیگه خوشبحالمون. دیروز یکم شله زرد پختم و رفنیم افطاری خونه باباجون رضا و تا ساعت نزدیک ١٢ شب اونجا بودیم و بعدش اومدیم یکم تو امامت پیاده روی کردیم و اومدیم خونه راستی ١ شنبه هم رفتم موهامو کوتاه کردم بابایی خوششون اومد تازه همش میگن خداکنه موهای پسرمون به مامانش بره خیلی منتظرتونیم و خیلی دوستون داری...
4 مرداد 1391

آخرین سونوگرافی و آخرین هفته های انتظار

به نام  مهربون ترین مهربونها سلام جون مامان دیروز تصمیم گرفتم که برم سونوگرافی که امروز جوابشو به خانم دکتر نشون بدم واسه همین قرار شد خاله جون عاطفه بعد از نحویل پروژه بیاد سر راه دنبالم بریم خونه مامانی خلاصه نهار فردای بابا مصطفی رو پختم حدود ساعت 30/13 خاله جون اومدن دنبالمون و رفتیم خونه مامانی و  مامانی رفتن برای سونوگرافی وقت گرفتن حدود ساعت ١٦ نوبت ما می شد واسه همین خورشت کرفس خوشمزه مامانی رو خوردیم و بعد از کمی استراخت با مامانی رفتیم دکتر دنیا فرخ واسه سونوگرافی نوبت ما شد من استرس داشتم نمیدونم چرا اما مثل همیشه به خالق مهربونمون توکل کردم و اروم شدم خانم دکتر گفتن شکر خدا همه چیز نرماله البته جنسیت رو هم ...
3 مرداد 1391

مهمونی خدا بر همه مبارک

به نام بهترین میزبان       سلام گل مامان از دیروز وارد بهترین ماه خدا شدیم ماهی که همش رحمت و برکت و خوبیه حتی خواب آدم ها هم ثواب داره این ماه همه مهمون خداییم کدوم میزبان بهتر از خدای مهربون؟! هر خواسته ای از این صاحب خونه داشته باشیم از بس مهربونه اجابت می کنه گاهی آدم خجالت میکشه از این همه محبت در مقابل این همه خطا خدایا تو خیلی خوب و مهربونی که این ماه رو قرار دادی تا بنده های گنه کارت توبه کنن و دوباره به آغوشت برگردند امسال که من توفیق ندارم روزه بگیرم اما از صاحب خونه میخوام به من عمری بده تا سال دیگه بتونم مهمونش باشم خوشبحالت مامانی که ان شاء ا.. تو بهترین ماه خدا به دنیا میای من که دیگه خیل...
1 مرداد 1391

وسایل بیمارستان برای نی نی خوشگلم

به نام خدای بی همتا قند عسلم سلام پنج شنبه شنبه 29 تیر من دیگه ساک وسایل بیمارستان رو که همراه مامانی سعیده جون بسنه بودیم تکمیل کردم مدارک پزشکیمون رو اضافه کردم و یک قوطی کوچولو هم که داخلش مخلوطی از آب زمزم و تربت کربلا بود برای باز کردن کام نی نی جونمون که مامانی سعیده دادن بهمون رو به وسایلمون اضافه کردم و با کریر و قنداق فرنگی گذاشتم دم در اتاق شما که هر وقت لازم شد سریع بابایی بردارن و بریم بیمارستان این هم عکساش چهارشنبه آخرین جلسه کلاس های مادران باردار بود تو بیمارستان رضوی این جلسه هر کی میخواست می تونست همسرش رو هم همراهی بیاره  که بابا مصطفی هم لطف کردن به ما و مرخصی گرفتن از کارشون ...
1 مرداد 1391